کار گروه نویسندگان

فضایی برای هم‌افزایی خلاقیت‌ها، کشف استعدادهای نویسندگی و به اشتراک‌گذاری داستان‌ها و ایده‌های بی‌پایان.”

Thursday 21 November 2024

دردِ دو دله

۴۹ بازديد

دردِ دو دله: یادداشتی بر حمایت از دانش آموزان استان س.ب

سیلیِ یک دردِ بزرگ

صورتش را با سیلی سرخ می­کرد. نه. نباید بفهمند که هست کم و کاست.  

باید درس بخوانند. خب بخوانند! مشکلی دارید! بِله. داریم. شما چه.؟ ای بابا خانوم م م م م، سختش نکنید. باز هم. خسته نشدید؟. از چه؟؛ از گفتنی­ های «عاطفه» که به زودی کنکوری می­ شود! من نگویم که هر دو گوش، باشد دروازه! پا به هوا و سر به زمین باید. در. دیوار. با جان و بی­ جانش مهم نیست. شرط، رعایت ادب است، که  هست. کم، نه، زیاد. به که بگویم.! گوش بدهد. بماند. حلش کند. گل و بلبل­هاش را همه می­دانند، سردی هوا بزند. دیر به کلاس برسند و هزار تا آسوکه را نه.
 باید باشد کسی، تا بگویم: علاج واقعۀ سیلاب «دشتیاری» را باید پیش از وقوع کرد. آمدن. رفتن. دیدن. نماندن!؛ نشد تسلای دل عزیز!، باید بیایی زودتر از اینها. قبل از سیلی دردِ شنیده نشدن.

سرد و گرم شدن دلش

از سردی، برای گرم شدن دلش، شرمندگی هزار تا حرف را به دوشِ پر مهرش می­ کشید. تحمل بارِ سرمای آخر زمستان­ ها، کفش و کلاه فرضی آماده. مراقبت از دفتر و کیف که نیفتد در آب رودخانه. دوباره و «دو» باره، خشم پر مهر «کاجو»، گفتم: «پر مهر؟، چه مهری دارد سیل، خانه­ات آباد!» با لبخند گفت: «خدا می­خواهد بگوید: هستند، این ور دنیا آدم­هایی.» گفتم: «خب!»، ادامه داد: سوی چشمک چراغ نفتی، «دارم خاموش می ­شوم؛ اهل خانه، دارید پتو؟». تا صبح می­پیچید به پتوی جانش، تا گرم بمانند بچه­ های خانمِ «کپر نشین».

سی­ و دو تا و یکی

گفتم: «بچه­ های خودت!» گفت: «بیا حرف نزنیم اصلاً.» گفتم: «نه. بگو! از آسنا و بالاچ۱، راستی دارند چند سال!، صدایم که کرد، دیدم خیال بود، گفته بودم: باشد، فهمیدم». گفت: «آمده­ایی به دیدنمان، داری خبرِ خوشی؟» دعا کرده بودم، نپرسد. یک ثانیه. هزار چشم. گلدوزی به لب­ هایم. گفت: «خیل خب، حالا!، بعد حرف می­زنیم. چه پالتوهای قشنگی. گفتم: «جدی!» گفت: «ها، بله.» گفتم: «بفرما. این هم خبر خوش، داده سازمان، تعدادی­شان را برای بچه­ ها، دوستشان داری!، گفت: «خدا، خیر. عاقبت. دل همه­ شان شاد؛ بگویی­ ها!» گفتم: «چشم. چند تا داری دانش­ آموز؟ برای آنها، خود و بچه­ های گلت.» سی و دو تاست (پالتوها). گفت: «بچه ­ها هستند، سی و سه تا.» یکی کم است، اما الحمدالله، گفتم: «خودت و بچه­ ها!» گفت: یادَت رفته حرف استاد را، خداوند هنوز راه ساز است.۲ گفتم: صبر کن، گمان می­ کنم یکی در ماشین هست. بروم بیاورم. من. ماشین. تنها. پالتوی پشمی. یادگارِ مادر. خدانگهدارت پالتوی غم دیدۀ من. دستم را که دید، برق چشمانش، از هر رعدی برنده­ تر شد. گفت: «خودت هم که نپوشیدی لباس گرم! شیر تازه داریم، بیا بخور گرمی شوی.» به، به!، خدا برکت دهد به بزهایت! خندید و گفت: «به زندگیم دیگر، ها؟» گفتم: «همان.» خداحافظی و برگشت. او و بچه­ هایش نمی­پوشند پالتو. من! نیز هم.

گرم و سرد شدن دلش

اجازه! دیگه بادِ ورق­های کتاب سرد نیست؛ هوا هَ ههه وا، اجازه ندادم ادامه دَهد، گفتم: «تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی۳»، گفت: خانم، این رنجِ!؟. «مگه من چند سالمه؟»، شما هم گوش نمی­دید، باشه، عقبیم! درس­بدید.» نگاهش فریاد می­زد، ادامه بدهیم. نفسم را حبس. گوش­ها را تیز و دلم را صبور. گفتم: «بگو، از دیروز. پریروز. قبل از هزار تا روز و روزای قبلِ هزارتا.» مثلِ آدم طلبکارهای مهربان نفسی کشید و: «دلم، خودِ دلِ دلم، هر روز از اول نبوده سرد انگار. آتش روی آب است صورتم. نه برای، آنها که نیست! برای آنچه باید و نداریم. روزهای اول امتحان. خوانده، نخوانده. چشم­هایم خیره به دیوارهای خالی از اسپیلت مدرسه. می­پرسی، ندارید؟، هست!، ولی روشن نشده تا حالا حتی یک دفعه!.

 دارم می­نویسم نظریه ­ای، «خجالت می­ کشند. اولین بار است آمدند به مدرسه. شاید هم دور مانده­ اند از خانواده­.» پس نتیجه این است: ندارم گلایه از خانم یا آقای اسپیلتِ دور افتاده از اعضای خانواده. صدای زنگ تفریح شد خانم. از این به بعد برای اینکه خنک بشه دلمون ۵ دقیقه آخر کلاس حرف بزنیم! گفتم: «بله. الان خوبی؟» گفت: «بله، گرمای نگفته­ ها رفت. سرد شد دلم.»

دردِ دوله

دردِ دیروز و امروز نیست اینها. بابا علی می­ گفت: «بود.» من؟ هست.! شماها نباشد ایشالااا. باید اهل دلی باشد، بگویم همه­ اش را. از آن محرمه این هوش، بی هوش­ها. نان و آبش باشد. نشنَود آن، از خدا بی خبر«ها» را، همان «های ی ی ی هو ها». مَثَل آب شود در چاه ناپیدا. ببرد غصه­ های مردمِ صبورِ سیستان و بلوچستان از دل، سر زا. من، شما، یا همه با آنها. 

درد، دوله­ اش خوب است آهای آدم بزرگترها.

۱. بالاچ: اسم پسر، به معنی «باغیرت، غیور».

۲. جول – اوستین، ارتباط: سورۀ مبارکه نسا / آیۀ ۸۴

۳. «تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی            تا شب نرود صبح پدیدار نباشد»  سعدی

 

ریحانه نوری، نویسنده و پژوهشگر ادبی