Friday 03 May 24 22:53 ۴۹ بازديد
دردِ دو دله: یادداشتی بر حمایت از دانش آموزان استان س.ب
سیلیِ یک دردِ بزرگ
صورتش را با سیلی سرخ میکرد. نه. نباید بفهمند که هست کم و کاست.
باید درس بخوانند. خب بخوانند! مشکلی دارید! بِله. داریم. شما چه.؟ ای بابا خانوم م م م م، سختش نکنید. باز هم. خسته نشدید؟. از چه؟؛ از گفتنی های «عاطفه» که به زودی کنکوری می شود! من نگویم که هر دو گوش، باشد دروازه! پا به هوا و سر به زمین باید. در. دیوار. با جان و بی جانش مهم نیست. شرط، رعایت ادب است، که هست. کم، نه، زیاد. به که بگویم.! گوش بدهد. بماند. حلش کند. گل و بلبلهاش را همه میدانند، سردی هوا بزند. دیر به کلاس برسند و هزار تا آسوکه را نه.
باید باشد کسی، تا بگویم: علاج واقعۀ سیلاب «دشتیاری» را باید پیش از وقوع کرد. آمدن. رفتن. دیدن. نماندن!؛ نشد تسلای دل عزیز!، باید بیایی زودتر از اینها. قبل از سیلی دردِ شنیده نشدن.
سرد و گرم شدن دلش
از سردی، برای گرم شدن دلش، شرمندگی هزار تا حرف را به دوشِ پر مهرش می کشید. تحمل بارِ سرمای آخر زمستان ها، کفش و کلاه فرضی آماده. مراقبت از دفتر و کیف که نیفتد در آب رودخانه. دوباره و «دو» باره، خشم پر مهر «کاجو»، گفتم: «پر مهر؟، چه مهری دارد سیل، خانهات آباد!» با لبخند گفت: «خدا میخواهد بگوید: هستند، این ور دنیا آدمهایی.» گفتم: «خب!»، ادامه داد: سوی چشمک چراغ نفتی، «دارم خاموش می شوم؛ اهل خانه، دارید پتو؟». تا صبح میپیچید به پتوی جانش، تا گرم بمانند بچه های خانمِ «کپر نشین».
سی و دو تا و یکی
گفتم: «بچه های خودت!» گفت: «بیا حرف نزنیم اصلاً.» گفتم: «نه. بگو! از آسنا و بالاچ۱، راستی دارند چند سال!، صدایم که کرد، دیدم خیال بود، گفته بودم: باشد، فهمیدم». گفت: «آمدهایی به دیدنمان، داری خبرِ خوشی؟» دعا کرده بودم، نپرسد. یک ثانیه. هزار چشم. گلدوزی به لب هایم. گفت: «خیل خب، حالا!، بعد حرف میزنیم. چه پالتوهای قشنگی. گفتم: «جدی!» گفت: «ها، بله.» گفتم: «بفرما. این هم خبر خوش، داده سازمان، تعدادیشان را برای بچه ها، دوستشان داری!، گفت: «خدا، خیر. عاقبت. دل همه شان شاد؛ بگویی ها!» گفتم: «چشم. چند تا داری دانش آموز؟ برای آنها، خود و بچه های گلت.» سی و دو تاست (پالتوها). گفت: «بچه ها هستند، سی و سه تا.» یکی کم است، اما الحمدالله، گفتم: «خودت و بچه ها!» گفت: یادَت رفته حرف استاد را، خداوند هنوز راه ساز است.۲ گفتم: صبر کن، گمان می کنم یکی در ماشین هست. بروم بیاورم. من. ماشین. تنها. پالتوی پشمی. یادگارِ مادر. خدانگهدارت پالتوی غم دیدۀ من. دستم را که دید، برق چشمانش، از هر رعدی برنده تر شد. گفت: «خودت هم که نپوشیدی لباس گرم! شیر تازه داریم، بیا بخور گرمی شوی.» به، به!، خدا برکت دهد به بزهایت! خندید و گفت: «به زندگیم دیگر، ها؟» گفتم: «همان.» خداحافظی و برگشت. او و بچه هایش نمیپوشند پالتو. من! نیز هم.
گرم و سرد شدن دلش
اجازه! دیگه بادِ ورقهای کتاب سرد نیست؛ هوا هَ ههه وا، اجازه ندادم ادامه دَهد، گفتم: «تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی۳»، گفت: خانم، این رنجِ!؟. «مگه من چند سالمه؟»، شما هم گوش نمیدید، باشه، عقبیم! درسبدید.» نگاهش فریاد میزد، ادامه بدهیم. نفسم را حبس. گوشها را تیز و دلم را صبور. گفتم: «بگو، از دیروز. پریروز. قبل از هزار تا روز و روزای قبلِ هزارتا.» مثلِ آدم طلبکارهای مهربان نفسی کشید و: «دلم، خودِ دلِ دلم، هر روز از اول نبوده سرد انگار. آتش روی آب است صورتم. نه برای، آنها که نیست! برای آنچه باید و نداریم. روزهای اول امتحان. خوانده، نخوانده. چشمهایم خیره به دیوارهای خالی از اسپیلت مدرسه. میپرسی، ندارید؟، هست!، ولی روشن نشده تا حالا حتی یک دفعه!.
دارم مینویسم نظریه ای، «خجالت می کشند. اولین بار است آمدند به مدرسه. شاید هم دور مانده اند از خانواده.» پس نتیجه این است: ندارم گلایه از خانم یا آقای اسپیلتِ دور افتاده از اعضای خانواده. صدای زنگ تفریح شد خانم. از این به بعد برای اینکه خنک بشه دلمون ۵ دقیقه آخر کلاس حرف بزنیم! گفتم: «بله. الان خوبی؟» گفت: «بله، گرمای نگفته ها رفت. سرد شد دلم.»
دردِ دوله
دردِ دیروز و امروز نیست اینها. بابا علی می گفت: «بود.» من؟ هست.! شماها نباشد ایشالااا. باید اهل دلی باشد، بگویم همه اش را. از آن محرمه این هوش، بی هوشها. نان و آبش باشد. نشنَود آن، از خدا بی خبر«ها» را، همان «های ی ی ی هو ها». مَثَل آب شود در چاه ناپیدا. ببرد غصه های مردمِ صبورِ سیستان و بلوچستان از دل، سر زا. من، شما، یا همه با آنها.
درد، دوله اش خوب است آهای آدم بزرگترها.
۱. بالاچ: اسم پسر، به معنی «باغیرت، غیور».
۲. جول – اوستین، ارتباط: سورۀ مبارکه نسا / آیۀ ۸۴
۳. «تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی تا شب نرود صبح پدیدار نباشد» سعدی